بايد اين ديوانه معشوق را
تا فراسوی زمان عاشقی
تا به يک دانستن رمز نگاه
تا به مرز لاله ها
بايد کشاند.
نان شب
نان شب از عشق ما بالاتر است
نان برای خانه ؛ اما عشق از آن دلبر است
خانه اما بی هوای عشق ؛
تنها یک گیاه بی بر است
آنکه بر دارد نه خانه بل هوای دلبر است.
آغاز را
بايد آغاز را تا انتها
تا پای سرو
تا گلستان صفا
تا عشق
تا مرز وجود
تا پایان جود
باید ستود.
بايد انديشه را
تا مرز بود
تا فرامرز سجود
تا به يک لحظه نگاه آشنا
تا به يک دريا و رود
تا فرامرز درود
بايد ستود.
بايد آن آيينه را
آن فرامرز زمين کينه را
آن نگه دار رموز سينه را
آن وفادار قلوب مومنان
مومنان عشق را
تا رسيدن به نگاه عاشقی
تا وصول يک برات بی ريا
بايد ستود
بايد ستود.
عشق را نبايد گذاشت و رفت
بايد تا کجا
تا مرز عشق
تا فرامرز زمين
تا ناکجا
بايد که رفت
عشق را در هرکجا بايد شناخت
داد را در ناکجا بايد کشيد
آی ای قاموسيان
قاموس عشق؟
رفت تا دروازه زير زمين
بايد او را
تا فرامرز زمين
سيراب کرد.
نزهت يا صفاي عشق
با سلام
عشق را بايد هوار
بايد داد زد
تا هر آنكس كه خفاش است و خواب
خواب از سرش رود و خفاشي گذارد براي ديگران
برای گوگان و گوگانیان
عشق جاودان
عشق ات جاودان باد
عشق جاودانی وجود دارد؟
آری اما :
اگر در حين وصل همواره ترس از هجر و جدائی در سرت باشد همواره از هيبت جدائی و از دست دادن معشوق باز به او نزديکتر خواهی شد به شرط آنکه همواره برای خود يک معشوق داشته باشی. از آنجا که بدون عشق و علاقه انسان مرده است از دست دادن آن يک معشوق هم مردن حساب ميشود و انسان از مردن می ترسد.
آيا رواست که در وادی عشق٬ معشوق به عاشق وصل دهد؟
آيا با وصل عشق پايان خواهد يافت؟
آيا وصل قاتل عشق نيست؟
محکوم عشق
در وادی عشق جز نکو را نکشند روباه صفتان زشتخو را نکشند
آنجا که تير عشق فضای دل انسان می نوردد ماه به حال او غبطه ميخورد
آنجا که عشق را تا معشوق راهی نيست عشق حاکم است نه معشوق و معشوق خود محکوم عشق است.
سلامی چو بوی خوش آشنائی
عشق را در پستوی خانه نهان بايد کرد
جامه ای نيست که بر عشق نباشد رنگين
لکن آن عشق نهان کو که بر آن عشق توان ورزيدن؟
برو ای عشق سراغ دگری ۱
برو ای عشق سراغ دگری
که من از هرچه ظریف است و پری
یا هر آنکس که لطیف است و بری
بری از زشتی و خیرانه سری
پاکم و پاکی خود را نفروشم به خری.
برو ای عشق سراغ دگری
که من هرگز سخن از عشق ندانم
و ترا من نشناسم
و در خانه خود را به کسی که نشناسم
نکنم باز
تو گرازی و منم ناز
ناز خود بر تو گرازی نفروشم
برو ای عشق سراغ دگری
که مرا چون تو عبيری
به برم بار نسازم
توئی رنگ خم ابروی ياری
توئی آويزه خوشرنگ طلائی
توئی آن زلف ملون وش خوشرنگ کذائی
که کنی مقنعه را ملعبه خود
و سريرش ز سر خود برهانی
منم اين جانی چرکين
نشوم ملعبه تو
نزنم سلسله تو
نکنم هم گله تو
برو ای عاشق مسکين
که تو يک ذره به چشم من دريا ننمائی
برو ای عشق سراغ دگری
که منت خواهم کشت
و ترا در قلم و در سخنم
يا که در گور دل چون حجرم
که بر او نام خشونت حک است
و به رنگ خوش زر رنگ شده است
زير عمق پائی صد پائی
چاه خواهم زد و آنگه
نفس راحت و سردی
با تمامی وجودم
ز فراپرده اعماق دلم خواهم زد
همين امروز
آری از تنهاترين شبهای تار اين زمين
تا فرامرز نگاه عاشق آبی ترین
آسمان عشق را خواهم چنین
*
من به تنهائی در این باغ صفا
عادتی دیرینه دارم
من به شبهای نگاه پاکباز ماه خود
در پناه آسمان هفتم عشق
آرزو در سینه دارم
*
ای صفای عشق عشاق قدیمی
ای پناه آشنایان صمیمی
با دل بی کینه ما
آخرین باد غمینی.
*
آه ای ماه چنینی
بی تو من تنهاترین روی زمینم.
*
درد
برای درد خواهم سرود *
يک سرود عاشقانه*
از همين امروز تا پايان سوز*
ای فلک یاری کنم تا فدای درد خود جانم کنم*
چونکه هر مردی بدون درد نامرد باشد*
پس مرا تا انتهای سوز در همواره روز ای دل بسوز*
به خاطر آبی
تو که ميگويی بيا تا نا کجا ...... با تو تا بی انتهای روز و شب ...... تا مرز نور ... تا فرامرز عبور ... تا به راه عشق ... تا اندازه امید و مهر .... تا فرامرز سپهر خواهم آمد.
عشق را در پای خواهم شناخت .... نام را در پای تو خواهم فکند...
نامه را پاره خواهم کرد اگر با تو باشم.
آه ای چشم تا به کی برای جور و ظلم چشم خواهی گفت
آه ای شکم تا به کی ترا چشم در راهم ....
آه ای نوع بشر ترا به هر چيزی که دوست داريد مددی....
بی عنوان
بنازم به اوضاع قمر در عقرب فعلی
انسان حتی در خلوت خود نيز از ديوصفتان می ترسد و جرات حرف زدن ندارد.
بسوزی ای دل که زبان سخن با خويش نيز نداری
و بميری ای تن که نای دل را از زبان خویش نتوانی گفت
آه ای آدما تا به کی ديدن و شنيدن و سکوت
آه از انديشه ها
آه ای انديشه ها
قطره های اشک باغ لاله ها
قطره های شبنم آلاله ها
امشب از خواب خمار آلودگان
امشب از خواب دل آشفتگان
امشب از هر چيز ؛ از هر ماده؛ از هر نای
شکايت ميکنند.
امشب از زخم تبار تيشه ها
امشب از نای نی انديشه ها
هر کسی در وسعت خواب عميق خود شکايت ميکند.
آری امشب اشک عاشق پيشه ها
شبنم باغ دل نا گفته هاست.
ای اشک
امشب ای اشک به درد دل من تسکينی
آخر ای اشک تو همدرد من مسکينی
من ز تو کاهش جان دارم و تو
تا ابد همره اين غصه نا همگينی
من زتو کاهش درد دل خود ميخواهم
تو زمن غصه درد و ستم غمگينی
آخر ای اشک ز دست تو کجا بايد شدن
تا ابد همره اين غصه نا همگينی.
باز هم
باز هم بايد نوشت
باز بايد دردها و غصه ها را
تا سبدهای دل بيچارگان
خالی شود
بايد نوشت
آری آن هنگامه برج سپهر
در فراسوی نگاه برج مهر
بايد اندوه دل مرداد را
غصه های عشق آن خرداد را
بايد نوشت
بايد اين ديوانه معشوق را
تا فراسوی زمان عاشقی
تا به يک دانستن رمز نگاه
تا به مرز لاله ها
بايد کشاند.