<$BlogRSDURL$>

اديبی از گوگان

Monday, September 22, 2003¶ 5:51 PM

 

بايد اين ديوانه معشوق را
تا فراسوی زمان عاشقی
تا به يک دانستن رمز نگاه
تا به مرز لاله ها
بايد کشاند.
 

Post a Comment

 

نان شب

نان شب از عشق ما بالاتر است
نان برای خانه ؛ اما عشق از آن دلبر است
خانه اما بی هوای عشق ؛
تنها یک گیاه بی بر است
آنکه بر دارد نه خانه بل هوای دلبر است.
 

Post a Comment

 

آغاز را

بايد آغاز را تا انتها
تا پای سرو
تا گلستان صفا
تا عشق
تا مرز وجود
تا پایان جود
باید ستود.
بايد انديشه را
تا مرز بود
تا فرامرز سجود
تا به يک لحظه نگاه آشنا
تا به يک دريا و رود
تا فرامرز درود
بايد ستود.
بايد آن آيينه را
آن فرامرز زمين کينه را
آن نگه دار رموز سينه را
آن وفادار قلوب مومنان
مومنان عشق را
تا رسيدن به نگاه عاشقی
تا وصول يک برات بی ريا
بايد ستود
بايد ستود.
 

Post a Comment

 

عشق را نبايد گذاشت و رفت

بايد تا کجا
تا مرز عشق
تا فرامرز زمين
تا ناکجا
بايد که رفت
عشق را در هرکجا بايد شناخت
داد را در ناکجا بايد کشيد
آی ای قاموسيان
قاموس عشق؟
رفت تا دروازه زير زمين
بايد او را
تا فرامرز زمين
سيراب کرد.
 

Post a Comment

 

نزهت يا صفاي عشق

با سلام
عشق را بايد هوار
بايد داد زد
تا هر آنكس كه خفاش است و خواب
خواب از سرش رود و خفاشي گذارد براي ديگران
برای گوگان و گوگانیان
 

Post a Comment

 

عشق جاودان

عشق ات جاودان باد
عشق جاودانی وجود دارد؟
آری اما :
اگر در حين وصل همواره ترس از هجر و جدائی در سرت باشد همواره از هيبت جدائی و از دست دادن معشوق باز به او نزديکتر خواهی شد به شرط آنکه همواره برای خود يک معشوق داشته باشی. از آنجا که بدون عشق و علاقه انسان مرده است از دست دادن آن يک معشوق هم مردن حساب ميشود و انسان از مردن می ترسد.
 

Post a Comment

 

آيا رواست که در وادی عشق٬ معشوق به عاشق وصل دهد؟
آيا با وصل عشق پايان خواهد يافت؟
آيا وصل قاتل عشق نيست؟
 

Post a Comment

 

محکوم عشق

در وادی عشق جز نکو را نکشند روباه صفتان زشتخو را نکشند
آنجا که تير عشق فضای دل انسان می نوردد ماه به حال او غبطه ميخورد
آنجا که عشق را تا معشوق راهی نيست عشق حاکم است نه معشوق و معشوق خود محکوم عشق است.
 

Post a Comment

 

سلامی چو بوی خوش آشنائی
عشق را در پستوی خانه نهان بايد کرد
جامه ای نيست که بر عشق نباشد رنگين
لکن آن عشق نهان کو که بر آن عشق توان ورزيدن؟
 

Post a Comment

 

برو ای عشق سراغ دگری ۱
برو ای عشق سراغ دگری

که من از هرچه ظریف است و پری

یا هر آنکس که لطیف است و بری

بری از زشتی و خیرانه سری

پاکم و پاکی خود را نفروشم به خری.

برو ای عشق سراغ دگری

که من هرگز سخن از عشق ندانم

و ترا من نشناسم

و در خانه خود را به کسی که نشناسم

نکنم باز

تو گرازی و منم ناز

ناز خود بر تو گرازی نفروشم
برو ای عشق سراغ دگری

که مرا چون تو عبيری

به برم بار نسازم

توئی رنگ خم ابروی ياری

توئی آويزه خوشرنگ طلائی

توئی آن زلف ملون وش خوشرنگ کذائی

که کنی مقنعه را ملعبه خود

و سريرش ز سر خود برهانی

منم اين جانی چرکين

نشوم ملعبه تو

نزنم سلسله تو

نکنم هم گله تو

برو ای عاشق مسکين

که تو يک ذره به چشم من دريا ننمائی
برو ای عشق سراغ دگری

که منت خواهم کشت

و ترا در قلم و در سخنم

يا که در گور دل چون حجرم

که بر او نام خشونت حک است

و به رنگ خوش زر رنگ شده است

زير عمق پائی صد پائی

چاه خواهم زد و آنگه

نفس راحت و سردی

با تمامی وجودم

ز فراپرده اعماق دلم خواهم زد

 

Post a Comment

 

همين امروز
آری از تنهاترين شبهای تار اين زمين
تا فرامرز نگاه عاشق آبی ترین
آسمان عشق را خواهم چنین
*
من به تنهائی در این باغ صفا
عادتی دیرینه دارم
من به شبهای نگاه پاکباز ماه خود
در پناه آسمان هفتم عشق
آرزو در سینه دارم
*
ای صفای عشق عشاق قدیمی
ای پناه آشنایان صمیمی
با دل بی کینه ما
آخرین باد غمینی.
*
آه ای ماه چنینی
بی تو من تنهاترین روی زمینم.
*
 

Post a Comment

 

درد
برای درد خواهم سرود *
يک سرود عاشقانه*
از همين امروز تا پايان سوز*
ای فلک یاری کنم تا فدای درد خود جانم کنم*
چونکه هر مردی بدون درد نامرد باشد*
پس مرا تا انتهای سوز در همواره روز ای دل بسوز*
 

Post a Comment

 

به خاطر آبی
تو که ميگويی بيا تا نا کجا ...... با تو تا بی انتهای روز و شب ...... تا مرز نور ... تا فرامرز عبور ... تا به راه عشق ... تا اندازه امید و مهر .... تا فرامرز سپهر خواهم آمد.
عشق را در پای خواهم شناخت .... نام را در پای تو خواهم فکند...
نامه را پاره خواهم کرد اگر با تو باشم.
 

Post a Comment

 

آه ای چشم تا به کی برای جور و ظلم چشم خواهی گفت
آه ای شکم تا به کی ترا چشم در راهم ....
آه ای نوع بشر ترا به هر چيزی که دوست داريد مددی....
 

Post a Comment

 

بی عنوان
بنازم به اوضاع قمر در عقرب فعلی
انسان حتی در خلوت خود نيز از ديوصفتان می ترسد و جرات حرف زدن ندارد.
بسوزی ای دل که زبان سخن با خويش نيز نداری
و بميری ای تن که نای دل را از زبان خویش نتوانی گفت
آه ای آدما تا به کی ديدن و شنيدن و سکوت
 

Post a Comment

 

آه از انديشه ها
آه ای انديشه ها
قطره های اشک باغ لاله ها
قطره های شبنم آلاله ها
امشب از خواب خمار آلودگان
امشب از خواب دل آشفتگان
امشب از هر چيز ؛ از هر ماده؛ از هر نای
شکايت ميکنند.

امشب از زخم تبار تيشه ها
امشب از نای نی انديشه ها
هر کسی در وسعت خواب عميق خود شکايت ميکند.

آری امشب اشک عاشق پيشه ها
شبنم باغ دل نا گفته هاست.
 

Post a Comment

 

ای اشک
امشب ای اشک به درد دل من تسکينی
آخر ای اشک تو همدرد من مسکينی
من ز تو کاهش جان دارم و تو
تا ابد همره اين غصه نا همگينی
من زتو کاهش درد دل خود ميخواهم
تو زمن غصه درد و ستم غمگينی
آخر ای اشک ز دست تو کجا بايد شدن
تا ابد همره اين غصه نا همگينی.
 

Post a Comment

 

باز هم
باز هم بايد نوشت
باز بايد دردها و غصه ها را
تا سبدهای دل بيچارگان
خالی شود
بايد نوشت
آری آن هنگامه برج سپهر
در فراسوی نگاه برج مهر
بايد اندوه دل مرداد را
غصه های عشق آن خرداد را
بايد نوشت
 

Post a Comment

 

بايد اين ديوانه معشوق را
تا فراسوی زمان عاشقی
تا به يک دانستن رمز نگاه
تا به مرز لاله ها
بايد کشاند.
 

Post a Comment

من شاعر نيستم اما گاهی دلم ميگيرد و ساز شاعري ميزنم. و به قول سهراب پدرم وقتی مرد پاسبانها همه شاعر بودند.

صفحه اصلی
آرشيو
فرستادن نظرات

جنين شناسي
اصول پيشگيري
بيماريهاي طيور

شعر آذری
شعر فارسی


آرشيو

09/01/2003 - 10/01/2003 10/01/2003 - 11/01/2003 11/01/2003 - 12/01/2003 12/01/2003 - 01/01/2004 01/01/2004 - 02/01/2004 04/01/2004 - 05/01/2004 06/01/2004 - 07/01/2004 12/01/2005 - 01/01/2006

[Powered by Blogger]